loading...
پرديس فان
دانیال بازدید : 8 جمعه 18 مرداد 1392 نظرات (0)

مطالب آموزنده:

گنجشک می خندید به اینکه چرا هر روز

بی هیچ پولی برایش دانه می پاشم...

من می گریستم به اینکه حتی او هم

محبت مرا از سادگی ام می پندارد...


__________________________________________________

دلتنگم،

مثل مادر بي سوادي

که دلش هواي بچه اش را کرده

ولي بلد نيست شماره اش را بگيره . . .

  

__________________________________________________

من غمگین بودم که چرا کفش ندارم،  

اتفاقا مردی را دیدم که پا هم نداشت . . . 

 

__________________________________________________     

 کودکی گرسنه و بيمار گوشه ي قهوه خانه اي مي خفت راديو باز بود 

و گوينده از مضرات پرخوري مي گفت


__________________________________________________

فرزند عزیزم

آن زمان که مرا پیر و ازکار افتاده یافتی،

اگر هنگام غذا خوردن لباس...هایم را

کثیف کردم و یا نتوانستم لباسهایم را

بپوشم

اگر صحبت هایم تکراری و خسته کننده

 صبور باش و درکم کن

یادت بیاور وقتی کوچک بودی مجبور

میشدم روزی چند بار لباسهایت عوض

  برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور

میشدم بارها و بارها داستانی را برایت

تعریف کنم...

وقتی نمیخواهم به حمام بروم مرا 

سرزنش و شرمنده نکن

وقتی بی خبر از پیشرفتها و دنیای امروز سوالاتی میکنم،با تمسخر به من ننگر

وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی حافظه م یاری نمیکند،فرصت بده و 

عصبانی نشو

وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند،دستانت را به من بده...همانگونه که تو اولین

قدمهایت را کنار من برمیداشتی....

زمانی که میگویم دیگر نمیخواهم زنده بمانم و میخواهم بمیرم،عصبانی نشو..

روزی خود میفهمی

از اینکه در کنارت و مزاحم تو هستم،خسته و عصبانی نشو

یاریم کن همانگونه که من یاریت کردم
کمک کن تا با نیرو و شکیبایی تو این راه را به پایان برسانم
فرزند دلبندم،دوستت دارم

__________________________________________________ 

قند خون مادر بالاست

دلش اما هميشه  شور  مي زند براي ما

اشک‌هاي مادر , ...مرواريد شده است در صدف چشمانش

دکترها اسمش را گذاشته‌اند آب مرواريد!

حرف‌ها دارد چشمان مادر ؛ گويي زيرنويس فارسي دارد

دستانش را نوازش مي کنم

داستاني دارد دستانش

 

_______________________________________________

پسر گرسنه اش می شود ، شتابان به طرف یخچال می رود

در یخچال را باز می کند

عرق شرم ...بر پیشانی پدر می نشیند

پسرک این را می داند

دست می برد بطری آب را بر می دارد

... کمی آب در لیوان می ریزد

صدایش را بلند می کند ، چقدر تشنه بودم "

پدر این را می داند پسر کوچولو اش چقدر بزرگ شده است ...

__________________________________________________ 

حواست هست؟

شهریور است ...

کم کم فکر باد و باران باش ...

شاید کسی تمام گریه هایش را

برای پاییز گذاشته باشد

 

 

 

 

تقدیم به تو خواننده عزیز

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
سلام به ھمه ی بازدیدکننده گان عزیز.ممنونم از حسن انتخاب شما برای مطالعه از این وبلاگ . لطفا پس از مطالعه نظر خودتان را برای ھر چه بھتر شدن این وبلاگ بنویسید. باتشکر دانیال. شما یادتون نمیاد ... منم یادم نمیاد ... ولی میگن: آدمــــا یه زمانی مهربون بودن. *´*•.¸¸.•**´*•.¸¸.•**´*•.¸¸.•* ஜ۩۞۩ஜ I LOVE YOU ஜ۩۞۩ஜ *´*•.¸¸.•**´*•.¸¸.•**´*•.¸¸.•*
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 117
  • کل نظرات : 8
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 32
  • آی پی دیروز : 62
  • بازدید امروز : 34
  • باردید دیروز : 66
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 101
  • بازدید ماه : 171
  • بازدید سال : 303
  • بازدید کلی : 6,120
  • کدهای اختصاصی